ققنوس

نمونه هايي از شعرهاي نوي صبح(راشين گوهرشاهي)

 

چرا فرار مي كني

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

چرا فرار ميكني
چرا فرار ميكنم..
چرا از اشتياق تو فرار ميكنم
چرا به انقلاب ذهن، هم وفا نميكنم
چرا به عشق اقتدا نميكنم؟
چرا فرار ميكني
چرا از انقلاب ذهن من فرار ميكني
چرا به اشتياق و عشق، هم وفا نميكني
چرا عبور ميكنم
چرا عبور ميكني
چرا سكوت ميكنم
چرا سكوت ميكني
دوام زندگي بهانه اي براي با تو بودن است
چرا درنگ ميكنم
چرا درنگ ميكني
مگر كدام آتش از صحيفه ي جنون گذشت
كه مثل ذهن بي غبار من
تو خودسرانه انقلاب ميكني
من انتخاب ميكنم
نه تو نه من
جنون و آتش و سكوت و خون ميان واژه ها
و خنجري كه تشنه ي بريدن سر سكوت مانده است
چرا سكوت ميكنم
چرا سكوت ميكني
مگر خداي مرده است؟
مگر خداي عشق هاي ناب مرده است؟
من اشتباه ميكنم
تو اشتباه ميكني
و بازهم به چشمهاي من نگاه ميكني
چرا فرار ميكنم
چرا فرار ميكني...

چه اشتباه ساده اي

عجيب بين واژه هاي خيس مي تپم
و لغزش و خطا و عشق را مدام مي سرايم اين ميان
كه هيچ آشنا و محرمي گذر نميكند از آن
وليك خسته نيستم
و مي تپم
و مي سرايم عشق را
درست مثل يك خيال ناب
درست مثل خنده هاي بي نظير باد
درست مثل پلكهاي بسته ي خيال
و هرچه اخم ميكنم
و هرچه اخم ميكني
دوباره عشق مانده است و من
و شعرهاي ناب و عطر خواب

(صبح)

راشين گوهرشاهي-تهران آبان 1389

نقاشي "كوچ خورشيد" زمستان 1377

 

 

عبور سرد

اي وحشت شوم وهم گستر
اي تيرگي ملال.... انگيز
يا دست ازين سراي بركش
يا از دل پاك شهر،بگريز

اين خانه سراي تيرگي نيست
اين جامه رداي بردگي نيست


اي خام سياه كار عاصي
اي مست جنون عشقبازي
از خلوت اين سراي بگريز
تا هستي خويش را نبازي

اين خيمه مكان روسپي نيست
تابوت سياه مردگي نيست

در خلوت اين سراي متروك
تصوير گلي به قاب مانده
رودي ز خيال باوري نيست
چشمان گلي به خواب مانده

انگار گلي به احتضار است
دستان مصيبتي به كار است

اي وحشت شوم وهم گستر
اي ديو سياه تلخ، بگريز
گر در پي بازي سياهي
با هر چه سپيديست بستيز

ننگست اسير ديو ماندن
سر در گرو ددان نهادن
يا نيزه جنگ را به بركش
يا خرقه مرگ را به سر كش

(صبح)

 


 


حرف:

تمام حرفهاي من نگفته ماند

و حرفهاي تو
هنوز توي گوشم است
دوباره از كنار من عبور كن برو
و من هميشه از خودم بدون تو
عبور ميكنم

شكوه شادمانيت
دليل پاك عاشقانه ايست
كه بي حضور من
به اوج مي رسد
من ازهبوط دردها
ميان روح شاعرانه ات
فرار ميكنم

دوباره از كنار من عبور كن برو
تمام دردهاي تو به جان من
تمام شاديم به پاي تو(صبح) 


 

 

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بداهه سرنوشت:

از ياد مي رويم
از خاطر مشوش تاريخ
حتي نگاره هاي سپيد سرود ما
از ذهن تابناك زمين
محو مي شود.

اينجا هرآنچه  بود،هست
آنجا هرآنچه هست،نيست
اين است سرنوشت(صبح)


 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
 
 

درد كاغذي:


زل مي زنم به صفحه كاغذ
شايد كه تار و پود خيالت را
با رنگ
بر صورتش بپاشم...

اما تمام رنگها
بر روي نقطه چين نگاهت
بغض ميكنند...

من سردم است...
قدر سردي فنجان ته گرفته چاي
و هيچ نشاني از تو ندارم
جز بغض يك سكوت...

حالا شب غبار گرفته
با بودنم ميان حنجره باد
تصوير يك صليب مقدس را
ترسيم ميكند...

و من تمام خيسي شب را
با پنجه ي خيال تو مي شويم
تا از سياهي اندوهش
رنگي عميق بسازم
چون چشمهاي تو.

 راشين گوهرشاهي(صبح) مرداد 1389- تهران






"بايد امشب بروم":

فصل عاشق شدنت يادت هست؟
شعر مي خواندي در كوچه سنجاقكها
و مدام از سر اين كوچه به آن كوچه
لبخند زنان چشم به راه...

من از آن پنجره با چشم تو همراه شدم
و تو از روزنه عشق به من خنديدي

حال بايد بروم
فصل پاييز نگاه تو برايم سرد است
و من از حمله سنجاقكها مي ترسم
...
همه ي بال و پرم ريخته در خامشي چشمانت
حال بايد بروم... فصل درو كردن ترديد به من نزديك است
و اگر حجمه ي سنگين نگاه تو مرا خرد كند...مي ترسم...كاه شوم...

فصل عاشق شدنت يادت هست؟
تو گلي را چيدي
و چه با عشق به من بخشيدي...
ليك من آن گل چيده شده را
 لاي قرآن دلم خواباندم
و هنوز عطر نفسهاي تو در آن جاريست...
يادگاري كه از آن فصل پر از شور بماند
و گل سادگيم را چيدم
و به تو بخشيدم...
تو گل هستي من را اما
فصلي از روي شعف بوييدي
و سپس كنج فراموشي در خلوت خاموشي ها
طرد شدم...
مانده در حسرت كوچ
همه بال و پرم  ريخته در خامشي چشمانت
فصل پاييز نگاه تو برايم سرد است...
"بايد امشب بروم".(صبح)



گزارش تخلف
بعدی