زرد سرخ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

الهه ي باد:

چقدر جان كندم تا خودم را به اشکهای تو برسانم.. به خيال تو.. به دستهايت و به چشمهايت.

تمام سهم من ازتصویر عشق؛ چهره ي مهربان تو بود و آن لبخند ماتي كه از پشت عينك مهتابيت دیده بودم.
نمي داني چقدر دويدم ..چقدر... تند دويدم... تا رسيدم به چشمه ی اشکها؛ به همان چشمهايي كه خيالشان بر بادم داده بود.
چشمهايت را برداشتم و نگاهشان كردم. هر يك را گذاشتم جاي چشمي از خودم. چشمان خودم را هم خاك كردم پاي نهالي كه روزي، ميعادگاه وصلمان بود.
با چشمهاي تو ديدم و خوب هم ديدم. ديدم كه چقدر زشت است وقتي كه كسي را دوست نداري بگويي دوستت دارم...و وقتي كسي را دوست داري بخواهي رنجش دهي.. از رنجی که برده بودی پنجه ی زجری روییده بود. ناخن های زجر؛ خوره ی روح تشنه ات شده بودند. لبهای روحت خشکیده بود.
در ادراک کابوس زجرت شانه های افراشته ام خم شد؛ روبرویت نشستم و با همان چشمهاي درد کشیده و اشک آلودت به خودم نگاه كردم. ديدم من آني نبودم كه تو ميبيني. نه..من هرگز یک قدیس نبوده ام؛ و نه یک ملک؛ و نه حتی یک عروسک؛ و یا یک پری افسانه ای. زن بودم؛ با تمام احساسات از نوع زنانه ام و با تمام گناه های از نوع انسانیم. من آنی نبودم که تو می دیدی. قدری بیشتر از تو بودم و قدری کمتر از خودم. قدری کمتر از تو بودم و قدری بیشتر از خودم. لاجرم ابرهای خیالت را پس زدم. خودم را گذاشتم پاي همان بوته اي كه چشمهايم را آنجا خاك كرده بودم، و تو را رها كردم تا به راه خود بروي.

***
اکنون سالهاست نشسته ام پای همان بوته ای که چشمهایم را به اميد داشتن چشمهاي تو آنجا دفن کرده ام ؛ تا شايد باد، اجزاي تنم را از هم بدرد...تا غبار تنم را به ماه برساند...و ماه دوباره با غبار چشمهای سیب ندیده ی من بینا شود و اقرار کند به فریبكاري آدم که گناهش را به پای حوا نوشت.
امادريغ كه از بس در انتظار باد به سر برده ام ...سنگ شده ام.
(صبح- راشين گوهرشاهي تابستان 1389- تهران) 

 

 

 


 

خاطرات يك مرده:


پنجره اول:

هیچوقت گمان نمی کردم که خوشبختی.. همین چیزهای کوچکی باشد که تو از آنها دم می زنی. روزی که مرا در قبر گذاشتند، حاضر نبودم در يك وجب چاله سرد و تيره،آرام بگيرم. همه چیز در نظرم ترسناك و تنگ و کوچک بود. از دیدن یک سوسک می ترسیدم و از اینکه در یک جای تنگ نمی توانستم ازین پهلو به آن پهلو بشوم، يا دستي براي دفاع از خودم بر صورت بگيرم،عصبانی می شدم.همه اش به فکر آن بالاها بودم.به قدمهای کسانی می نگریستم که دورم جمع شده بودند و انگار می ترسیدند که من خوابم ببرد، مدام روی خاکم آب می ریختند. دورو برم نه گل و بته ای بود نه گیاه و درختی. هی گلهای تازه می انداختند روی قبرم خیر سرشان، که زود پژمرده می شد. وقتي دورم بودند،دلگرميم بيشتر بود.ترسم مي ريخت.گلهاي ترور شده در دستهايشان را كه ميديدم،دلم براي سبزه و گل تنگ ميشد.هر چه بغل گوش پسر بزرگم میگفتم : مادر بی زحمت به جاي جس اين گلهاي بيجان،كه برايم مي آورند، یک گلی سبزه ای چیزی کنار دلم بکار ، گوشش را می خاراند و پشه ها را پس می زد. پاييز ساده ای بود.

حالا کم کم به تكرار خواب و بيداريهايم در گور،عادت کرده ام . ياد گرفته ام به سرد و خشکي خاك، عادت کنم و با خیالم در راز گلها و درختانی را که پیش ازین در خاک  منجمد اطرافم رسته بودند رها شوم. خاك سرد و منجمد شیره تنم را ميكشد و ذرات تنم به مرور با خاک مياميزد. اوايل، از سوسکهای كريهی که مرده خور بودند و به جانم ميفتادند، چندشم می آمد ... عاشق مورچه ها بودم. نیش های کوچکشان کمی تنم را می خاراند و حس قشنگی توی دلم زنده  می شد. نمی دانم کرمها کم کم از کجا پیدایشان شد. مثل دلقکهای سیرک  می رقصیدند وتوی شیرابه های متعفن، کیف می کردند.بعضی هاشان هم عجیب آزار دهنده یک جای فاسد را میگرفتند و می چسبیدند و هرچه می توانستند می مکیدند.تنها موهای سرم در این وانفسا برایم مانده بود. عجب رنگی!  یک پر سفیدی هم تویش پیدا نمی شد! به خودم می بالیدم که جوانمرگ شده ام! هنوز دندانهایم و موهایم برای خودم بود و آثار جوانی و تر و تازگی در آنها موج می زد.

کم کم تکه های تنم بوناک و زشت شده بودند و یاد گرفتم مثل توپ پینگ پنگ از این سو به آن سو پرتشان کنم تا وجودشان آزارم ندهد. دیگر فهمیده بودم که این پوست اندازی چقدر برایم گران تمام شده و اگر این کرمها و سوسکها نجنبند و دستشان درد نکند! این زباله های بوگندو را از دورو برم پاکسازی نکنند چه بر سرم می آید. دیگر رنگ خواب به چشمم نمی آمد. مثل بچه ای شده بودم که از بوی گند پوشکش در عذاب است...چرا كسي در قبر ها،براي جمع كردن تنهاي گنديده مان، فكرچاره اي نيست؟

به مرور جای دیگری برای بودن پیدا کرده ام .. اجباري نبود که صبح تا شب توی قبر، بوی گند تن گنديده ام را تحمل کنم.

روزهاي اول،فقط سرم را از گورم در مي آوردم. يكبار ترسیدم یکی مرا ببیند زهره اش آب بشود...دیدم نه ! آن وقتهاي  صبح،كسي در قبرستان نمي پلكد.ياد دوران كودكيم مي افتادم كه بر روي سنگهاي قبر،لي لي بازي ميكردم.بالاخره يك روز جرات كردم و تمام و كمال، از قبرم آمدم بیرون و درست روی سنگ قبرم دوباره دراز به دراز افتادم. کش و قوسی به خودم دادم و آسمان را پاييدم كه انگار با ديدن من اخم كرده بود.. مورچه های ناز می رفتند و می آمدند. لانه شان را پیدا کردم:درست زیر صورتم. عقب رفتم و توی خانه را دیدم. چه دنیای قشنگی! می توانستم تمام روز را بی خیال، رفت و آمد وتقلایشان را تماشا کنم.گاهي كمي اوقاتم تلخ مي شد: ریزه های پوست و گوشت خودم را لای دندان مورچگان مي دیدم که می آورند و می برند و انبار میکنند. دانستم شکمهای گنده شان از گوشت و پوست ناقابل من پر شده و بر سر سفره جنازه من اینقدر پروار شده اند. گاهی تکه ای از روحم را در تن یکیشان حلول می دادم و از زاویه چشمانش همه چیز را مورچه وار میدیدم. فهمیدم بازی من حالا تازه شروع شده و در اين دنیای دنی که در طول سی سال و اندی زندگیم چیزی جز چهاردیواریها و تکلفها و اجبارهایش ندیده بودم چه رازهای قشنگیست که حالا اجازه دارم آزادانه در آنها زندگی کنم. وقتی شاخه گلی از روی حسرت بر روی قبرم می افتاد تازه برای من آغاز زندگی بود. تکه ای از روحم را، بعد تمامش را می بردم توی تک تک سلولهای آن گل و پر و تاژکش و یک شب تا صبح توی کاسه گل آرام میگرفتم. چقدر این گل یکدانه، دنیای بی نهایتی بود برایم! تا هرجایش که ریز می شدم باز هم ریز تر بود!

کفتری یا گنجشکی که بر بالای قبرم پر میزند، هم دم نفسهایش می شوم و تا هرجا که او می پرد، من هم می پرم. تازه فرصت کرده ام پرندگان در حال پرواز را، در هر کسری از ثانیه که اراده کنم بی هیچ فاصله ای از خودم احساس كنم.  هیچ چیز زشت  و کهنه ای دیگر برای من زشت و کهنه نيست..در تار و پود پارچه کهنه ای حل می شوم که روی قبر تازه اي پهن شده است.  روی دوش مارمولکی می نشينم و از دیوارهای کهنه قبرستان بالا ی بالا می روم.

یک روز هوس کردم بی آنکه دیگر چشمهایم بسوزد،زل بزنم توی صورت خورشید: يك روز تمام در صورتش زل زدم و حتی توانستم در یک آن خورشید را ببلعم و آروغ هم بزنم! چقدر بزرگ شده بودم....تمام کهکشان راه شیری را کف دستم مچاله میکردم و با نوک انگشت زمین را توی هوا قل می دادم و فوتش میکردم.

تازه فهمیدم این دنیای دنی نه برای شما زنده هایی که فقط شصت و اندی سال در آن زندگی می کنید آفریده شده، بلکه هدف اصلیش ما مرده هاست که هزاران سال می توانیم در تک تک سلولهای زنده اش خوش باشیم و شراب طراوت و تازگیش را هر روز صبح مزمزه کنیم...چقدر چیزهای تازه است که درین زمان اندک هزاران سال تا پایان زمین باید ببینم و بشنوم....

تنها آرزو ميكنم ای کاش پیش ازین مرده بودم...

  و  کاش توهم،

با من مرده بودی!


پنجره دوم:

اول نشستم روی دیوار. بعد پریدم رو بالکن یه خونه چهار طبقه. خیلی تنگ بود دوباره پامو گذاشتم رو نرده ها و پریدم. هدف خاصی نداشتم. اما جای مناسبی هم برای فرود اومدنم پیدا نمیشد. ناچار نشستم رو سقف یه ماشین قرمز رنگ صدای پاهام راننده رو یکم ترسوند.بهش فهموندم فقط خیال کرده و دوباره پریدم. بین اینهمه خونه و ماشین، راحت نمی شد پیدات کرد مخصوصا اینکه نمی دونستم الان خونه ای یا جای دیگه. فکر میکردم آدما وقتی بمیرن دیگه از همه چیز سر درمیارن..ولی انگار آدم همون آدمه چه بتونه از دیوار رد بشه چه نه.. فقط در صورتی می تونستم راهمو به سمتت پیدا کنم که به من فکر کنی .اما تو مشغول بودی. فکرم نمیکردی که الان یه مرده، یه مرده متحرک اینقدر دنبالت بگرده و سردرگم بین خیابونها و خونه ها پرسه بزنه. اومدم دوباره پایین. رفتم تو کیوسک تلفن و از خطی که یه نفر مشغولش کرده بود، شماره تو رو گرفتم. بهت زنگ زدم و باهات حرف زدم تا بهم فکر کنی و بتونم راهمو پیدا کنم. گفتی الو..سلام ... شما خوبید؟ حالتون خوبه؟ و بدون اینکه بهت بگم الان دیگه گوشت و پوست همه قسمتای بدنم فاسد شده و داره میریزه و تا یه باد میاد یه دسته از موهام رو با خودش میبره و استخونام دیگه سفیدیشون از زیر لایه پوسیده گوشت و پوستم پیداست..بهت گفتم آره خوبم... آره خوب بودم چون داشتم مثل یه مار پوست مینداختم یا مثل یه حشره.. یا یه پروانه گوشت و پیله لمو گذاشته بودم پاره بشه تا ازش دو تا بال در بیاد. برای همینم پریدن هنوز یکم برام سخت بود. اما اگه میومدم پیشت که تو پرامو نمی دیدی...تو بالای پروانه ایمو نمی دیدی...تو که تاج نور قشنگمو نمیدیدی...فقط میدیدی یه مرده متحرک، تو یه گوله چادر سیاه مثل یه لکه سیاه زشت، یه تیکه گوشت و پوست فاسد و بدبو اومده پیشت...فکر میکردی من همین یه تیکه گوشت و پوست فاسدم...شاید ازم فرار میکردی شایدم نه...خب! نیومدم ...ترجیح میدادم تو منو همونطوری تصور کنی که قبلا دیده بودی..نه اونطوری که حتی تصورشم نمی تونستی بکنی.. اما بعد درست وقتی از تو گور مجلل و تاریکم از شدت خفگی پا گذاشتم بیرون، فهمیدم تو اینارم نمی بینی..یعنی هیچکس نمی بینه..یه مرده متحرک بالاخره یه مردهس حالا هرشکلی که میخواد باشه..اونوقت مصمم شدم بیام پیشت. از خدا اجازه گرفتم ..و خدا هم تا قیامت بهم اجازه داد. خودمو کج و کوله کردم و از تو شیشه یک ماشین اومدم تو. قبرستون رو پشت سر گذاشتم و اومدم تو شهر. اما دیگه یادم نبود از کجا پیدات کنم. بهت گفتم بهم زنگ بزن نزدی..انگار بوی مرده از پشت تلفن به مشامت خورد..ترسیدی...بعد گفتی فراموشم شدي...خب آره مرده ها همیشه فراموش میشن! اما ایول! هنوز حس ششمت قویه  تو ذهنت زمزمه ميكني بامن وقتي روي سخنم باتوست. شايد چون هنوز هیچکس مثل تو باور نکرده من مردم..هنوز هم غير تو، همه شبه منو توی خونه میبینن..توی محل کار..توی ماشین..روی زمین..اما هیچکس باور نکرده اون فقط یه شبهه..یه تصویر قاطی پاتی از خودم..راستش این بزرگترین شاهکارمه...یه نقاشی سه بعدی ازخودم که بتونه به جای من زندگی کنه..کارکنه..اخم کنه بخنده..غذا درست کنه..بچه داری کنه... ریاضی بلده...جمع و تفریق...ضرب مرده ها در زنده ها...جذر زنده ها...خلاصه همه چی.. اما خودم نباشه. آخه هیچ کپی ای درست مثل اصل که در نمی آد! در اصل من یه آدم مرده ام. یه مرده متحرک. توی هر قبرستونی میتونی پیدام کنی الاهمونجایی، یا روی همون صندلی که فکر میکنی منو میبینی..اون فقط یه نقاشیه یه شاهکار هنری..همین! خوبی مردن اینه که مرده ها نمیتونن باعث آزار زنده ها بشن! هرچی هم مشت و لگد بزنن هم بی فایده س فقط خودشونو خسته کردن..همین! پس ازم نترس..دیگه نترس! بزار پیدات کنم! من که نمی تونم بکشمت! فقط نگات میکنم! من هیچوقت تهدیدی برای تو نیستم!(صبح-مرداد87)

پنجره سوم:

حالا كه دانسته اي مرگ من آغاز بودن توست در هواي لبخندهاي جديد و كامهاي جديدي كه ازين پس سر سلسله عشقي رنگين را به دست ملتمست مي سپارد..من براي چه بمانم؟ پركنده و بي دست و پاي دويدم اينهمه راهي را كه از سردي گورستان تا گرمي قلب تو كشيده مي شد تنها در آرزوي ديدن دوباره اشكي يا لبخندي بر گونه هاي چروكيده ات...چه زود از ياد مي روند دستان به خاك نشسته و چشمان درخاك خفته.وحشت عظيمي دارد مرگ پس ازين برايم.زيرا كه مي دانم در انديشه هيچ بيشه اي ديگر نسيم ياد من نخواهد تراويد. آه اي مرگ..اي كاش تو را با سياهي عدم و نابودي محض نسبتي بود..اين نابودي نيمه تمام..جانم را ميكند...

پنجره چهارم:

با پايت جمجمه سرم را اين سو و آن سو پرتاب ميكني..مي غلطاني و به صداي غلطيدن جمجمه ام بر روي خاك چركين دلت مي رقصي.حتي خاك چرك شده دلت را از رنگ هاي خون خشكيده دل من دوست دارم..هيچوقت نخواستم كه اين خاك خون ديده و چرك را طور ديگري ببينم..طور ديگري بيابم.جمجمه ام با پاهاي تو به اين سو و آن سو پرتاب مي شود..بر مي خورم به سنگي در دلت كه تكه اي از مرا سوراخ ميكند.قسمتي از جمجمه سرم مي تركد و من هنوز بر روي خاك چركين دلت مي غلطم..با صدايي كه تو دوستش داري و با آن نشاط مندي.سنگ دلت تيز و ضمخت است و خراشهاي بيشماري به جمجمه ام داده. ولي اين خراشها در برابر تركها و شكافهاي عميقي كه در اثر پرت شدن در گودالهاي عميق نفرت در قلبت بر من وارد مي شود ناچيز است..هميشه از نفرت،بيزار بوده ام..در برابر چشمهاي به گود نشسته من،هرگز،هيچ نفرتي وجود ندارد...من مي توانم بي هيچ نفرتي سرنوشت جمجمه ام را به پاهاي خشمگين تو بسپارم كه ديگر داري كم كم با لگدهايش لهش ميكني. اين براي من حزن آور نيست..هيچ چيز براي من حزن آور نيست..مگر اينكه تو روزي مثل خودت نباشي.فقط همين. 


پنجره پنجم:

دوباره اين فرصت به من داده شده كه وارد روياهايت شوم..سرم را مانند هميشه بر بازويت مي گذارم تا خوابم ببرد..در روياي تو من آمده ام  تادستت را بگيرم..دستت را پس ميكشي. آمده ام به رويت لبخند بزنم رويت را بر ميگرداني.نمي دانم اينهمه فرار از سر چيست..من مرده ام درست شبيه تو كه پيش ازين مرگ را خميازه ميكشيدي..چرا زبان تنهاييم را نمي فهمي؟مي خواهم كنارت بنشينم و انگشتهايت را دوباره بشمارم: يك..دو...سه..چهار..پنج...
پنجمين انگشتت را روي ابروانم مي كشم و بعد مي بوسمش.كمي با انحناي ناخنهايت بازي ميكنم و مي گويم..بيا انگشتهايمان را دوباره از اول بشمريم:يك..دو..سه ..چهار..پنج..تو بيدار مي شوي...و من براي هميشه..محو ميشوم.

(صبح-راشين گوهرشاهي-تهران 89-1388)

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بغل دستي:

داشتم توی بهشت یکم چرت میزدم که یکی اومد زد بغل دستم و گفت پاشو یالا پاشو ببین اون پایین چه خبره!

منم از همه جا بی خبر چشم انداختم اون پایین.درست یه روزنه از لابلای ابرا که به سمت زمین باز شده بود. بغل دستی ابرای دوروبرو فوت کرد و از اون پایین یه عالمه چیز معلوم شد! سرم و بردم بالا و گفتم: خدا!؟ چرا تاحالا اینجارو بهمون نشون نداده بودی؟ ما که توی این بهشت داریم از بی حوصلگی  هی خمیازه میکشیم و چرت می زنیم...اونوقت ببین اون پایین...این مخلوقات تو چه ها میکنن...!

پاموگذاشتم پایین و خواستم بیفتم زمین که بغل دستی دستم و گرفت و گفت: هی دیوونه! کجا میری؟ بدبخت میشیا!

گفتم نه بابا...ببین چه بازی خوبیه فقط یکم! قول میدم زود برگردم...خدا سرانگشتشو انداخت رو یقه لباسم و منو از تو روزن کشید بالا ...گفت کجا میری بی اجازه بنده من؟

گفتم خدا جون! این یکی رو دیگه نداشتیم...اون پایین چه خبره که ما ازش بیخبریم؟ گفت بنده من تو که نباید از همه چیز دنیا سر دربیاری! گفتم چرا!؟ مگه تو خودت منو خلیفه خودت خلق نکردی؟ خوب خلیفه خدا هم که دیگه این حرفا رو نداره!؟ گفت: حرف زدن با تو بنده جسور بی فایده ست! درست به بابات آدم ابوالبشر رفتی! به اونم گفته بودم اینقدر دورو بر ممنوعه ها نگرده..گشت!... آخرشم از بهشت افتاد پایین!

گفتم...خدا!...تو رو به خودت قسم میدم بزار برم اون پایین ببینم چه خبره...گفت امان از دست شما بنده ها! حالا وقتی رفتی اون پایین تازه میگی خدا! چرا منو انداختی اون پایین...منو ببر دوباره تو بهشت! گفتم...نه خداجون به جون خودم قول میدم...قول میدم که دیگه یاد بهشتم نکنم! همون پایین منو ببرو ولم کن!...فرشته های دوروبرم همه یک صدا گفتن واااااااااااااااااای! و لباشونو گزیدن....اونوقت هی بهم اشاره کردن! آدم نادون ! این حرفا چیه که میزنی؟! گفتم: شما به من چیکار دارید؟ من دارم با خدای خودم حرف میزنم...اونم خودش خوب بلده جواب بده...نیازی هم به شما نداره...خدا اشاره ای کرد و همه فرشته ها متفرق شدن.

وا...........ی چه کیفی داشت! فقط من بودم و وسعت ابری و مه آلود آسمان سپید....و خدا....و فقط خدا...در من....در برابر من....در خون من....در نفس من....و در تمام چیزهای قشنگ و ابدی که دورو برم بود.خدای مهربون یه نگاه مهربون بهم کرد...اونوقت دستشو آورد جلو.... یکم هنر توی یه جیبم ریخت...و توی جیب دیگم هم یکم شعور...یکم عشق....یکم آزادی. سرم رو بالا کردم. دوقطره اشک نمیدونم از کجابود...گمان کنم از آسمون بهشت درست افتاد روی تنم....اونوقت دو شکاف قشنگ روتنم شکافت و دورو برش چند دسته موی نازو نازک سبز شد. دیدم میتونم این شکافو باز کنم نه بادستم،نه! با حسم.اون دوتا شكاف،درست روي صورتم:همه چيز رو يه طور ديگه بهم نشون مي دادن... دیدم همه چیز یه جور دیگس! دیدم اين پایینم....لابلای خانه هاي سيماني..راههاي مسدود... آدمهاي سرگردان....ارواحی سرگشته که بي تفاوت به هم نگاه ميكردن..حتي به جنازه هاي نيمه جاني از جنس خودشان كه سر در يقه فروبرده،آخرين نشئه هاي خماريشان را تجربه ميكردند..ب...و ارواحی چشم بسته که فقط به کار خودشون و راست و ریس کردن زندگي ملال آورشون سرگرم بودن....

 احساس غریبی کردم....دلم می خواست گریه کنم....احساس تنهایی کردم....دلم می خواست جیغ بکشم...بغل دستی زودتر از من پایین اومده بود.... دیدمش اما...هرچی صداش کردم دیگه منو نشناخت....با اون دوتا شكاف روي صورتش فقط ميتونست صورتم رو ببينه نه سيرتم رو...پس حق داشت كه منو نشناسه و بره... موهای سرش بگی نگی سفيد بود...دوتا بچه همراه داشت... با یک شریک زندگی....کمی هم لاغر و تکیده شده بود....از حال نذارش فهمیدم برای اونهم  اونطور که معلومه زمين،جاي خوبی نبوده!...سرم رو بالا گرفتم و گفتم.....خدا!..........................از بالا صدا اومد:

الم اعهد الیکم یا بنی آدم .....

سرمو انداختم پایین .دو قطره اشک....درست دو قطره اشک از چشمام افتاد پایین. دو شکاف قشنگ روی زمین پهن شد. دوروبرش چند دسته موی نازو نازک سبز شد...بعدش دوتا چشم به روی من باز شد...و گفت: سلام خلیفه خدا!...............امری داشتید؟

گفتم نه برو پی کارت!....من !...بهشت خودمو می خوام....!

اشکامو که دید....یه لبخند کش دار بهم زد و گفت: خودت خواستی....پس دیگه گریه نکن!

 

-(راشین گوهرشاهی-صبح/شهريور 87)

 







گزارش تخلف
بعدی