رداي كهنه

دلشوره هاي حوا:

اسير شورشي بندهاي تنهايي
منم ستاره بخت هزار شهر خيال
عروج چلچله از آستين بودايي
منم سكوت اقاقي صداي بوتيمار
پرنده در هوس باغهاي رويايي
هميشه مطلع شعرم سلوك سبز دعاست
هميشه خامه شعرم دم اهورايي
بيا كه با نفست رنگ صبح خواهم شد
منم سروده شبهاي نا شكيبايي(صبح)
.
.
كار راحتی نبود؛ دل بریدن از دلت
دل بریدن از تو و ؛ وعده های باطلت
سرد و مبهمی هنوز؛ مثل یخ میان آب
با تو منقضی شدم؛ پیش چشم غافلت
ساده بودم و نحیف...سخت بودی و خشن
بی تفاوتی...سكوت؛ پرده های حائلت.
عشق و قهر و خواهشم؛ در تو بی نشانه بود...
آه در بساط من؛ سفره ی مقابلت
بی تو باتو بودنم؛ مثل بچه بازی است...
خشم و رنج و گریه ام؛ فوفل و فلافلت
توی فال قهوه ام؛ عاشقی ولی كمی
سهل و ممتنع شده؛ ابروان مايلت
بوده ای و می روی ...مانده ای و می روی
می روی و می برم...آبروی كاملت.
صبح(راشین گوهرشاهی)
.
سوم خرداد 1391
ای كبوتر در گلویم ابرها بارانی اند
دشتهای بی شقایق در دلم طوفانی اند
روزهای عاشقی طی شد خزانم را سپاس
برگها آواره ی یك آسمان ویرانی اند...
ای كبوتر اشكهایم پا برهنه مانده اند
دستها در حلقه ی زنجیر بی سامانی اند
رعد می كوشد ببازد رنگ خون را در دلم
بغضها هم در پی تكرار خود درمانی اند
یك قناری در دلم می ساخت با زندان و زهر
دردهای دیگرم در حنجره زندانی اند
می تراشد استخوانم را هراس از رفتنت
استخوانها بهترین پاروی قایقرانی اند
با تو می آیم اگر كه...با تو می آیم ببین؛
چشمهایم ملتهب از گریه ای پنهانی اند
چشمهای تو؛ برای غصه هایم محرمند
بازوانت ساحل امن شب بحرانی اند
ای كبوتر رحم كن؛ بر دام... بر من... بر بهار
اشكها در دامها مشغول بذرافشانی اند.
صبح(راشین گوهرشاهی)
دوازدهم شهريورماه 1391
طرح رسول سيمرغ- پوستر سومين نمايشگاه طرحها و نقاشيهايم -1377-دانشگاه تربيت معلم تهران.
زمان كه طی شد و از عشق ها كم آوردیم
كنار پنجره یك بوف كور منتظر است
نگاه كن كه شبیه تپانچه ای سردیم!
و دلخوشيم كه مردی شبانه می آید؛
برين اميد؛ نشستيم و ضجه ها كرديم...
چه داسها كه گشودند دست و منتظرند
برای چیدن ما كه؛ شقایقی زردیم
از اشك ابر بهاری، شراب می نوشیم
خراب سیلی طوفان، ملول از گردیم
میان سفره مان نان اشك و خونابه ست
در انتحار خدایان؛ تجسم دردیم
و عشق، مرد و هلایش به گوشمان نرسید
چقدر بی سرو پا گرد كعبه می گردیم...
صبح(راشین گوهرشاهی- نوزدهم بهمن نود-تهران)
نوشته ي داخل طرح:
باران...
ببار
از ترنج طراوت
ظرفم تهيست
از طراوت باران...
(صبح-همان فصل)
***************
.
.
لعنت به من؛ كه بسته به دیوار مانده ام
سر در سكوت پیله، ته غار مانده ام
می ترسم از گزاره ی تردید؛ بر قضا
مانند بخت تیره درانكار؛ مانده ام
این رسم زندگیست كه از درد بگذرد:
من، بی سوال؛ نقطه ی پرگار مانده ام!
حال تو را من از چه كسی پرس و جو كنم؟
در امتداد خواب تو بیدار مانده ام؛
از چشم تو نگاه محبت بعید نیست
در این طمع؛ نشسته ام و زار مانده ام
وصفت قصیده بود؛ شبیه غزل شده
در قصر خاطرات تو آوار مانده ام
امضا؛ زنی كه قدر تو را خوب می شناخت
فرمان چشم توست كه بر دار مانده ام.
صبح(راشین گوهرشاهی)
بهمن نود- تهران
....
....
راشين گوهرشاهي- ماژيك و راپيدوگراف بر كاغذ-1378
**************
حكايت حوا- اسفند 1376- رنگ روغن- راشين گوهرشاهي
دارم به سبك قلب شما حرف می زنم؛
در فكر شعر گفتنم و چاه كندنم
شاید سكوت قلب شما اتفاقی است؛
اما چه جای شكر و شكایت؛ كه يك زنم!
این واژه های تازه همه اهل كوفه اند...
داریم؛ فرصتي و كمي حرف مغتنم
چشمانتان به خدعه ی ارباب دهر نیست:
نيرنگ می زند به شما؛ وصله ي تنم.
ما هردوتا ؛ به گرده مان بار زندگیست
اما تو از شراره ی آتش؛ من آهنم.
گه پتك می زند به سرم؛ مكر زندگی
گه تیغ می كشد به برم؛ قید دامنم
زنجیر كرده ای تو دلم؛ پای یك فریب
من همچنان در آرزوی با تو بودنم
درگير بازوان توام؛ گرچه بي قرار:
افكنده عشق؛ يوق تورا دور گردنم
تنها منم كه پای تو را ؛ پیش می كشم
تا جنتی برین كه درآنست ماءمنم
تنزیه میكند همه را عطر سیبهام...
آواز عاشقانه ی وقت شكفتنم.
راشین گوهرشاهی(صبح)25-26 بهمن 1390
عنقا- طراحي تخيلي با مداد- 1370(شانزده سالگي)
زمزمه های حوایی:
بگذار، عاشقانه برایت دعا كنم
تقدیر عشق را به غزل؛ مبتلا كنم
با احتیاط؛ از گنه و شرم بگذرم
بی احتیاط؛ بر نگهت اقتدا كنم
شیطان گذشت از سر تقصیر اشك تو
من كیستم كه قلب تو را مبتلا كنم؟
تقدیر ما اگرچه دوپایش به گل نشست
من می توانم آینه را جابه جا كنم
من هم زنم به هیات حوا که سیب داشت
"آدم" كجاست قرض خدا را ادا كنم؟!
بگذار بگذریم ؛ ازین حرفهای تلخ
میخواستم نماز شما را قضا كنم:
***
اغفر لنا و له؛ و لهم حی لایموت
می مانده است در قدحت؛ جرعه ای سكوت!
مست مدام وصل و كنار و خراب و خام
افتاده در گناه؛ شكستیم در سبوت؛
حوا:زنیم و حادثه ها در هوای ما؛
گز میكنند فاصله ی عشق تا هبوط.
در انتهای واقعه ما را قلم زدند
از جمع زاهدان و رهیدیم از سقوط؛
حالا خراب می؛ به جنون می كشیم بال
از مردمان خفته به تقدیر قوم لوط
دیشب تمام آینه ها ضجه می زدند
وقتی كه عشق؛ مرد در اندام بی وضوت...
صبح(راشین گوهرشاهی- هشتم بهمن نود)
طرح از راشين گوهرشاهي-1378-كاربا جوهر و قلم بر روي كاغذ.
رو یای اشک میچکد و رود می شود
هر جمعه قلب آینه مطرود می شود
فکرم به چشمهای تو محدود می شود
اينجا امید پر زدنم در هوای عشق
با حسرت حضور تو نابود می شود
وقتی که رعد می زند و دود می شود
فردای ما حواله به معبود می شود
هرجمعه بغض چشمه گل آلود می شود
از درس عشق؛ صبر تو مردود می شود.(صبح)
بايد به فكر آسمان ديگري باشم:
مشخصات طرح:
دع نفسك و تعال - راشين گوهرشاهي- ۲۶خرداد تا ۲۹مرداد ۱۳۹۰-راپيدوگراف بر گلاسه
باید به فكر آسمان دیگری باشم
شاید كه باید در جهان دیگری باشم
سگها گذشتند از تله های بیابانی
من باید اینجا فكر نان دیگری باشم
یا شك كنم بر واقعیتهای آشفته؛
یا بگذرم از خود؛ از آن دیگری باشم
شاید كه باید مثل خود؛ مانند اندامم
طرحی بهاری؛ در خزان دیگری باشم.
بهتر نبود آنجا نمی رفتم؟ نمی گفتم؟
می ماندم اینجا؛ تا زبان دیگری باشم؟
حالا سرم؛ حالا سرت ؛بالای دار غم؛
شاید كه باید فكر جان دیگری باشم
دیگر نپرس از من كجایی؟ كی میایي؟ كی؟
من می روم فكر زمان دیگری باشم.
شاید كه قسمت شد،زمانی؛ دور یا نزدیك
بر روی لبهایت؛ اذان دیگری باشم؛
یا كه؛ شبیه بغض تاریكی فروخورده
در وهم شبهایت فغان دیگری باشم.
شب منتظر مانده مرا دربربگیرد باز
بايد به فكر آشيان دیگری باشم.
صبح(راشین گوهرشاهی)-دوشنبه- دهم بهمن 1390
آينه هاي پر از احساس محدب
دفتر الهام تو و شهوت القاب
دغدغه درس مريدان مهذب
اين صدف خالي و امواج مكبر
همهمه روشن طفلان مودب
آتش چشمان تو و پرده اسرار
مرهم داغ گنه و روح معذب
اين تو و اين دانه هاي خاكي تسبيح
خواهش پي در پي اوراد معرب
چشم من و دست تو و ذكر مسلسل
خسته ازين آمد و شد، فعل مركب
مي نگرم سوي تو در نور مزامير
ملتمس خوانش اذكار مجرب
مي نگري سوي من و صبح مقرنس
معجزه چشم تو با ذكر هوالرب(صبح)

و حل مبهم جدول، اميد ما و شماست
هميشه آخر جدول، دچار ترديديم
سكوت خانه ي خالي،سرود محو صداست
جسور و شاد و دوان، گرد ذهن مي چرخند
ستاره هاي حروفي كه دستشان پيداست
ميان بخت تو و من، سه خانه ي خالي
هجوم حرف دلت از سوال مستغناست
نه حرف عشق نگو: چون براي هر دوي ما
شروع عشق از اول، دوباره بي معناست
و لي اگر كه بپرسم نگو نمي داني
كه ابتذال رسيدن فناي هر دوي ماست
در اين گزاره ي مجهول و گرم خواهم ماند
گريز از دل سنگش هميشه راه خطاست
و من به آينه سوگند مي خورم آري
كه انتهاي جدايي سلام گرم خداست(صبح)
قايق
:من قايقم شكسته امانم نميدهي
بهر گريختن تو زمانم نمي دهي
درگير آتشم و تنم ملتهب ز درد
راه گريز را كه نشانم نمي دهي
از بس كه حرفهاي دلم در سكوت ماند
پژمرده حرفهام و زبانم نمي دهي
گويي شكست عهد تو با قلب خسته ام
ديگر شكسته ام ز چه جانم نمي دهي
آواره ام ميان خيالت ولي دريغ
در كنج خاطرت كه مكانم نمي دهي
بغضم گرفت راه خيالات هرزه گرد
جز اشك و آه، رود روانم نمي دهي
اي موج لعنتي بشكن قايق مرا
وقتي مجال آه و فغانم نمي دهي.
راشين گوهرشاهي(صبح) تهران آبان 1389
طرح قايقران: تربت جام 1369(پانزده سالگي)
شاعر شكست:
شاعر شكست..حرف دلش نيمه كاره ماند
چشمش به خاك در بغلش ماه پاره ماند
شاعر نمرد..از افق تب طلوع كرد
در دفترش براي نگاهت اشاره ماند
من مي روم ولي تو بمان با نگاه شعر
آنجا ميان دفتر من يك ستاره ماند
شعرم براي كام تو خوشرنگ جلوه كرد
افسوس در ميان دلم يك گزاره ماند
اينجا كسي نگفت بيا سادگي كنيم...
عيب از دل من است كه بيخود بهاره ماند
بيگانه بود باهمه ي مكرهايتان
همچون دلي صغير كه در گاهواره ماند
اينها چه تاوليست كه زد بر زبان شعر؟
از ياد رفت حرف و غزل، بدقواره ماند(صبح)
شبح درد:
وقتي كه آسمان شبح درد مي شود
حتي نگاه پنجره دلسرد مي شود
شهري شلوغ: سمت خيابان و كوچه هاش
لبريز ازدحام زن و مرد مي شود
ما مانده ايم گوشه ي خانه ز بيم دزد
دلها برهنه دست هوا سرد مي شود
چشمان قاصدك به دلم خيره ماند و رفت
او هم ز داغ عاطفه شبگرد مي شود!
مي ترسم عاقبت به تبي مبتلا شود
روحش ميان راه، پر از گرد مي شود.
قلبش شكسته است درين كوچه رازقي
دردش نهفته رنگ رخش زرد مي شود
هركس براي او غزلي ساده خواند و رفت
شبها نديم او غم نامرد مي شود
پاي گداي كوچه ي قلبم شكسته است
فكر عبور، از غزلش طرد مي شود
گفتم حذر، حذر.. كه دلم داغ و زخمي است
جنگي كه قلب، واهمه مي كرد، مي شود!
راشين گوهرشاهي(صبح)
نقاشي "سيب و گنجشكها" كشيده شده در تابستان 77 تهران
حرفهاي پست:
چيزي درون حرفهايم هست
بغضي ميان واژه ها و دست
اشكي كه مي جوشد ز قلبي ترد
حرفي كه مي لغزد به برگي پست
چيزي درون حرفهايم مرد
بغضي كه راه حرف رامي بست
حيف از حضور مهربان مرگ
كز دام اين بدزيستن ها رست
ماييم و چشماني كه وامانده
چون مردگاني پوده و بدمست
در انحناي عصر تاريكي
در انتهاي جاده بن بست
اي كاش مي شد لحظه ي موعود
از گورهاي وهم بيرون جست
اي كاش مي شد تكيه زد بر عشق
در را به روي بي كسي ها بست
افسوس در عصري كه در آن نيست
بر خدعه و نيرنگ، بالادست
تنها نشسته ايم و مي جوييم
خود را اسير حرفهاي پست(صبح- شهريور 1389)
خستگي:
من خسته ام سر سخنم درد می کند
اشکم گله ز مردم نامرد می کند
چشم امیدوارو دل پر ز آتشم
آه و فغان ز دست غم سرد می کند
این غم رفیق خوب بیابان خستگیست
دل راچه زود هرزه و ولگرد می کند
معتاد می شوم به کتاب و خیال و شعر
این هم غنيمتيست که بی درد میکند
قاموس شعر؛ بخت بلند مرا سرود
سحر نگاه اوست که شبگرد می کند
از من گذشت عاقبتت رابپا رفیق
آخر نگاه عشق، تو راطرد می کند
ليك امتحان خلقت ما يك سوالي است
يك درد جان گداز تو را مرد مي كند
زرد است صورتم كه نبيني دلم شكست
تنها تحمل است كه رخ زرد ميكند!(صبح)
سلام يادم رفت:
دوباره مست حضورت، كلام يادم رفت
زبس كه ملتمس يك دعاي پر شورم
شكوه عيش تو در بار عام،يادم رفت
مرا نگاه كن اي پادشاه رويايي
ز شوق روي تو هر فكر خام،يادم رفت
مگو كه دست كشم از شكوه دامانت
كه در حضور تو هر اهتمام ،يادم رفت
مگر تو دست كشي از عتاب و بنده كشي
كه در خيال رخت ترك دام يادم رفت
مگو كه مست شدي رو برون ز مجلس درس
كه گرم عشق تو شرب مدام يادم رفت
بيا و با نفس صبح هم نوايي كن
ز شرم چشم تو ختم كلام،يادم رفت(صبح)
سوگ عشق:
تابشکنند حرمت ماراسکوت کن
این شعر زخمی است نخوانده عبور کن
آهش گرفت دامن ماراسکوت کن
رندان شهر؛حکم شریعت نمی خرند
ره می زنند قافله هاراسکوت کن
جان داده عشق؛دف مزن اینگونه بانشاط
آتش زدند بال دعاراسکوت کن
افتاده زیر پای طرب حزن ساکتی
مجروح لیلی است خداراسکوت کن
تصنیف عشق؛بی خبر از بغض ليلي است
مجنون منال؛ بهر مداراسکوت کن
شمشیر مصلحت کمر عشق راشکست
داغش گرفت راه صداراسکوت کن
از دام مکرتان دل مجنون رهید و رفت
لیلا گرفت راه شمارا سکوت کن
طعن نگاهتان رخ زردش کبود کرد
آهش شکست بغض خداراسکوت کن(صبح)
سكوت برده ها:
ما از هجوم نیزه ها عبرت گرفتیم؛
از خنجر تیز جفا عبرت گرفتیم؛
ازمانمیخواهید در صف بازگردیم؛
از حمله و خشم شما عبرت گرفتیم؛
ما گوشمان پر از خطاهای شما شد؛
اما از اقبال و قضا عبرت گرفتیم؛
امضای حکم تیرباران دستتان بود؛
از سرنوشت اشقیا عبرت گرفتیم؛
حالا نشسته ایم تامولا بیاید؛
این را از اذکار و دعا عبرت گرفتیم؛
میترسم آهم باشما همدست باشد؛
این آخری رابی هوا عبرت گرفتیم؛
آخر شما ما را اسیر کفر خواندید؛
از ادعاتان بی صدا عبرت گرفتیم؛
مهدی بیا حتی اگر ما مرده باشیم؛
ما از سکوت برده ها عبرت گرفتیم(صبح)
چشمان بی قرار تو با من دروغ گفت
یك جمعه انتظار تو با من دروغ گفت
دل می درید؛ جامه ی شعری كه پر نداشت
خورشید؛ در مدار تو با من دروغ گفت
شمعی، خیال چشم تو را آه می كشید
وحشت از انتحار تو با من دروغ گفت
پروانه ها خیال تور ا نقب می زدند
توجیه اضطرار تو با من دروغ گفت
دل بسته ام به بخت بلند ستاره ات؛
شب؛ رانده از قمار تو با من دروغ گفت.
آن زاهدی كه فخر تو در شهر می فروخت؛
شد نئشه از خمار تو با من دروغ گفت
مهدی بیا كه مفتی زهاد شهر مرد
حلاج سر به دار تو با من دروغ گفت.
صبح(راشین گوهرشاهی- 26 بهمن نود)
طرح با راپيدوگراف و جوهر رنگي بر مقوا- راشين گوهرشاهي-1389
دلم زنانه گرفته:
تو نيستي كه ببيني هواي خانه گرفته
براي درك حضورت دلم بهانه گرفته
در آرزوي نگاهت نگاه آينه تر شد
و در حوالي فكرت غم آشيانه گرفته
نه اشتياق به رفتن نه اشتياق به ماندن
كجاست خانه ي آخر، كه ماه، لانه گرفته؟
فقط سرايش شعري فقط نكوهش فكري
همين و هيچ نمانده : دل از زمانه گرفته
نه اشتياق به خواندن نه شوق بي تو سرودن
بيا كه بي خبر از تو ،دل ترانه گرفته
چه راه دور و درازي ميان قلب تو تا من
دلم براي رسيدن ز غم نشانه گرفته
ميان خلوت فكرم نشسته ام كه بيايي
چه حزن بي سرو پايي...دلم زنانه گرفته
(صبح- راشين گوهرشاهي شهريور 1388)
مرا ميان غرور شكسته ام با تو:
چه لحظه های غریبی نشسته ام باتو
تمام قصه همان عهد بسته ام با تو
گذشت مهلت بودن بگو نگهدارند
مرا میان غرور شكسته ام با تو
دروغ گفته ام اینجا كسی نمی خندد
به استعاره ی دستان شسته ام با تو
مرور میكنم اینجا تمام فاصله را
به خط مبهم عهد گسسته ام با تو
غروب قصه ی ما رنگ مهربانی نیست
از اضطراب و سكوت تو خسته ام با تو
بگو كه عشق، نترسد مرا هبوط دهد
به جرم چیدن سیب نشسته ام با تو
تمام زندگیم مثل خوابهای خداست
من از جهنم تردید، رسته ام با تو.(راشین گوهرشاهی- دي ماه 1389)
...
طرح نا امیدی- راشین گوهرشاهی ۱۳۷۳
مرا به شرم حضورت دچار خواهی كرد
به استحاله ی نورت دچار خواهی كرد
تو رنگ ساده ی شعری كه هجر و فاصله را
به درد سنگ صبورت دچار خواهی كرد
نمی شود؛ و نمی شد شبیه ما باشی
تو نور، را به غرورت دچار خواهی كرد
سرود خوانده چكاوك خیال وصل تو را؛
كه كوچه را به عبورت دچار خواهی كرد
كجاست جای رسیدن؟ كسی نمی داند
تو عشق را به شعورت دچار خواهی كرد
امید، مانده لب كوزه های رسوایی؛
سراب، را به ظهورت دچار خواهی كرد؟
جواب، كرده دلم را پزشك حوصله ها؛
طبیب را به كدورت دچار خواهی كرد.
صبح(راشین گوهرشاهی-چهارم مهرماه ۱۳۹۰)
طرح سراب- راشين گوهرشاهي-1377پاييز.